« دیگر برای دیدن او نیست بی گمان
کاین راه صعب را همه شب برخود
هموار می کنم
او مرده است
او مرده است در من و دیگر وجود او
از یاد رفته است
در من تمام آنهمه شبها و روزها
بر بادرفته است.. »
هنگام،
هنگامه سفر بود
من در جنوب نقش جنون دیدم .
آمیزه های آتش و خون دیدم .
و میل به جنایت .
و میل به جنایت تنها،
در جان جانیان خطرناک نیست .
از چشم من زبانه کشید آتش،
- این خشم شعله ور -
هنگامه سفر
گهواره فلزی دریایی
می بردم آن زمان
تا ساحل جزیره آغشته با جنون
آنجا برای من،
پنداشتی جزیره ممنوع بوده است،
نه نامسکون
در آن جزیره، که آنجا
شاید که سیب سرخ هوشیاری است،
گویا که گاه
فرصت بیداری ست .
دیدم که آن جزیره
آبشخور شگرف هیولای آهنی ست
آن شب .
من مست مست بودم
و میل به جنایت،
در عمق جان مضطربم شعله می کشید .
ای کاش کور بودم
دیدم شگرف هیولاها
دریای پاک را،
آلوده می کنند .
گهواره فلزی دریاها،
می برد این مسافر غمگین خسته را
هنگام بازگشت .
آنک جزیره بی من
- تنهاست
اینک در انحصار هیولاهاست
ای کاش،
گهواره گور می شد .
آنجا طنین خنده و پچ پچ
- بود
می سوخت جان خسته این عاشق
- این حسود
دیدم نهنگ را
کامش گشوده،
- طعمه طلب کن،
گهواره فلزی ما را،
تعقیب می کند .
گفتم :
در کام این نهنگ ،
شاید که ایمنی ست !
آیا،
این ترس، ترس ذاتی من بود ،
که آن نهنگ گرسنه دریا،
از لقمه لذیذ تنم ،
- بی نصیب ماند؟
می سوختم
در شعله های خشم خروشان خویشتن
دلاله محبت،
عفریته پلید به پیری نشسته می دانست
در من توان نماند و شکیبایی
می برد دیو را
تا حجله گاه پاک اهورایی
آه
ای جانیان لحظه عصیان،
ـ رفاقتی !
در من نمانده است نه صبری نه طاقتی
دیدم که دیو بود و فرشته
کز حجله شکسته قانون برون شدند.
اینک نه جلوه ای ز اهورا
اهریمنند هر دو .
عفریته پلید به پیری نشسته
- می خندید .
من می گریستم .
****************
دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود
دریا تمام شد .
آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود .
در من جنوب،
یاد آور جنون و جهالت،
یاد اور شکوفه هشیاری ست .
من با بطالت پدرم
- هرگز !
بیعت نمی کنم .
سلام : یه روزی نظری از مهدی اخوان در مورد حمید مصدق و تایید شعر او دیدم ، یادم نیست کجا بود ، دلم می خواست دوباره آن نظر و تاییدیه را ببینم .زیرا خیلی یادم نیست که چی بود؟
دیدگاههای کتاب الکترونیکی من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم
هنگامه سفر بود
من در جنوب نقش جنون دیدم .
آمیزه های آتش و خون دیدم .
و میل به جنایت .
و میل به جنایت تنها،
در جان جانیان خطرناک نیست .
از چشم من زبانه کشید آتش،
- این خشم شعله ور -
هنگامه سفر
گهواره فلزی دریایی
می بردم آن زمان
تا ساحل جزیره آغشته با جنون
آنجا برای من،
پنداشتی جزیره ممنوع بوده است،
نه نامسکون
در آن جزیره، که آنجا
شاید که سیب سرخ هوشیاری است،
گویا که گاه
فرصت بیداری ست .
دیدم که آن جزیره
آبشخور شگرف هیولای آهنی ست
آن شب .
من مست مست بودم
و میل به جنایت،
در عمق جان مضطربم شعله می کشید .
ای کاش کور بودم
دیدم شگرف هیولاها
دریای پاک را،
آلوده می کنند .
گهواره فلزی دریاها،
می برد این مسافر غمگین خسته را
هنگام بازگشت .
آنک جزیره بی من
- تنهاست
اینک در انحصار هیولاهاست
ای کاش،
گهواره گور می شد .
آنجا طنین خنده و پچ پچ
- بود
می سوخت جان خسته این عاشق
- این حسود
دیدم نهنگ را
کامش گشوده،
- طعمه طلب کن،
گهواره فلزی ما را،
تعقیب می کند .
گفتم :
در کام این نهنگ ،
شاید که ایمنی ست !
آیا،
این ترس، ترس ذاتی من بود ،
که آن نهنگ گرسنه دریا،
از لقمه لذیذ تنم ،
- بی نصیب ماند؟
می سوختم
در شعله های خشم خروشان خویشتن
دلاله محبت،
عفریته پلید به پیری نشسته می دانست
در من توان نماند و شکیبایی
می برد دیو را
تا حجله گاه پاک اهورایی
آه
ای جانیان لحظه عصیان،
ـ رفاقتی !
در من نمانده است نه صبری نه طاقتی
دیدم که دیو بود و فرشته
کز حجله شکسته قانون برون شدند.
اینک نه جلوه ای ز اهورا
اهریمنند هر دو .
عفریته پلید به پیری نشسته
- می خندید .
من می گریستم .
****************
دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود
دریا تمام شد .
آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود .
در من جنوب،
یاد آور جنون و جهالت،
یاد اور شکوفه هشیاری ست .
من با بطالت پدرم
- هرگز !
بیعت نمی کنم .
تواگر مانشوی خویشتنی...........
بی نظیره فوقالعاده اس
اگر درست نقاشی کنید
درست زندگی کردید
خوب بود .. ...... ..